معنی زبان گرفته
لغت نامه دهخدا
زبان گرفته. [زَ گ ِ رِ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) الکن و گنگ و آنکه در زبان وی لکنت باشد. (ناظم الاطباء). شکسته زبان. الثغ. الکن. ابکم:
مرغان زبان گرفته یک سر باز
بگشاده زبان سوری و عبری.
منوچهری.
گرفته زبان
گرفته زبان. [گ ِ رِ ت َ / ت ِ زَ] (ص مرکب) آنکه بر سخن گفتن قادر نباشد. (آنندراج).
گرفته
گرفته. [گ ِ رِ ت َ / ت ِ] (ن مف) مجذوب. مفتون. مبتلا. گرفتار:
روندگان مقیم از بلا بپرهیزند
گرفتگان ارادت بجور نگریزند.
سعدی (طیبات).
نه بخود میرود گرفته ٔ عشق
دیگری می برد بقلابش.
سعدی (بدایع).
|| اسیر و گرفتار. || مردم خسیس و بخیل و ممسک. || هرچیز که راه آن مسدود شده باشد. || دلتنگ و غمگین و ملول و ناخوش. (آنندراج):
روزی گشاده باشی و روزی گرفته ای
بنمای کان گرفتگی از چیست ای پسر.
فرخی.
هرگاه خداوند مالیخولیا... ترش روی و غمگین و گرفته و گریان باشد و خلوت گزیند... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). ترش روی و گرفته و اندوهمند باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
یارب چه گل شکفته ز مکتوب ناله باز
باد صبا ملول و کبوتر گرفته است.
سلیم (از آنندراج).
- خاطر گرفته، ملول. رنجیده خاطر:
با خاطر گرفته کدورت چه میکند
با کوه درد سنگ سلامت چه میکند.
صائب (از آنندراج).
|| تیره از لحاظ رنگ، مقابل باز و روشن: رنگی گرفته دارد. و تابستان گرفته و ابرناک. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
در ترکیبات ذیل آید و معانی متعدد دهد: الفت گرفته. آتش گرفته. آرام گرفته. اجل گرفته. جن گرفته. چادرگرفته. خون گرفته. دل گرفته. دم گرفته. روگرفته. سرگرفته. ماه گرفته (منخسف). آفتاب گرفته (منکسف). هواگرفته.
گرفته. [گ ِ رِ ت َ / ت ِ] (اِ) طعنه. (غیاث). طعنه است که زدن نیزه و گفتن سخنان به طریق سرزنش باشد. (برهان) (آنندراج). با لفظ زدن مستعمل است. (آنندراج):
شبیخون برشکسته چند سازی
گرفته با گرفته چند بازی.
نظامی.
شاه با او تکلفی درساخت
بتکلف گرفته ای می باخت.
نظامی.
|| تاوان و غرامت. || مزد کارو اجرت پیشی. || لاف و گزاف. (برهان).
مه گرفته
مه گرفته. [م َه ْ گ ِ رِ ت َ /ت ِ] (ن مف مرکب) ماه گرفته. رجوع به ماه گرفته شود.
فرهنگ عمید
کسی که هنگام حرف زدن زبانش میگیرد، الکن،
[مجاز] خاموش، ساکت،
گرفته
بهدستآمده،
ستاندهشده،
[مجاز] تیره،
[مجاز] افسرده، دلتنگ،
[مجاز] خسیس،
حل جدول
الکن
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ معین
به دست آمده، اندوهگین، دلتنگ. [خوانش: (گِ رِ تِ) (ص مف.)]
مترادف و متضاد زبان فارسی
افسرده، برزخ، دلتنگ، عبوس، غمگین، محزون، مغموم، ناشاد، خفه، دلگیر، نفسگیر، تار، تاریک، تیره، بسته، مسدود،
(متضاد) باز، دلباز
فارسی به عربی
اجش، جدی، خشن، رطب حار، سمیک، مخیف، ممل
فارسی به ایتالیایی
معادل ابجد
765